سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :4
بازدید دیروز :29
کل بازدید :15244
تعداد کل یاداشته ها : 42
103/9/3
4:34 ع

به من بیچاره کمک کنید چند تا بچه صغیر بی پدر دارم..اقا کمک کن..خانوم تو رو به خدا یک کمکی به من درمونده کن...............

کوکب سریع جمع کن مامورای اون روزی سرکلشون پیدا شده همین چند تا کوچه بالاتر سارا یک چشمو گرفتند سریع هر چی

کار کردی جمع کن فلنگو ببند و الا مهمونشونی ها ..باشه تو برو منم جیم فنگ می کنم.

رضا بپر بالا..به به کوکب خانوم  ماشین نو مبارک ناکس شیرینیشو نمی دی..حالا دیگه رنو هم ماشینه که من به تو شیرینی بدم

ما که شانس نداریم مثل همین سارا یک چشم ماتیز بندازیم زیر پامون خدا می دونه تو که رئیس گروهی چی داری از کارای تو که

کسی سر در نمی یاره حسابی سر مخفی کار می کنی.....این فضولی ها به به تو نیومده فعلا هم اون ماس ماسک داخل شکمتو بازکن

که حسابی شانس آوردی ....بچه که پس ننداختی حالا هم نمی تونی ببینی اداشو در می یارم حالا هم بپر برو دوتا پیتزا بگیر که

حسابی گشنمه بیا این سهم من بازنگی دورت زدم من که از شوهر شانس نیاوردم ........رضا...رضا دوبسته از اون سس سفیدا هم بگیر..

بالاخره اومدی چقدر لفت دادی....بابا فرشو تازه روشن کرده بود طول کشید دیگه به به چه پیتزای مخصوص با حالی داره این فست فوده

فقط صاحبش خیلی بد بد به وضع من همیشه نگاه می کنه ..همون یارو کچله.....آره خیلی هم بد چشمه اون دفه کلی با من..چخ چخ کرد

می خواست منو منشی سفارش کنه منم گفتم شوهرم اجازه نمی ده..من که بهت می گم کمتر آرایش کن؟!آخه نمی فهمم کدوم گدارو دیدی که اینقدر به

ظاهرش برسه برای همینه که هنوز رنو داری والا اگه مثل سارا اون تیپ غربتی که اون می زنه می زدی تا حالا تو هم یکی بهتر از اون ماتیز رو زیر

پات می نداختی!بابا بعضی از این جوونا گول همین تیپ رو می خورند بهم کمک می کنند البته کلی هم فک زنی می کنند یکی از این سوسول ریش بزیا

همین چند روز پیش یک شماره بهم داد رضا می گم ایندفه حسابی این یارو بزیرو تیغ بزنی ها ناکس دیروزبرام پاستور تایتانیک آورده..راستی کوکب

امشب در خونه ی گداگدولا نمی ریم فردا خودم می رم پولا رو جمع می کنم..راستی از صبح چقدر کار کردی....رضا بجون مادرم هوا سرد کرده بود کاسبی

پاک تعطیل شده بود..آره جون ننت تو گفتیو منم باور کردم از صبح زاغ سیاتو چوب می زدم اون یارو مرد کلاه گیسیه که بهت چهار هزار تومن با شماره تلفن

داد..می گم که امروز خبری نبود فقط ده هزار تومن کاسب شدم..راستشو بخوای منم امروز چیزی در نیاوردم حسابی وضع مایتیله خرابه فقط هزار تومن.......

رضا...رضا ماشین گشت اروم باش هر چی سوال کردن درست جواب بده می گی زن و شوهریم یعنی راستشو می گیم....

به به رضا چارچشم بالاخره گیر افتادی حالا دیگه بعد از اون همه سابقه ی درخشانی که داشتی از دله دزدی دست برداشتی دخل مغازه همکار ما رو می زنی....

بخدا جناب سروان....غلط کردم..حالا این خانوم کی باشند ....بابا زنمه ........حالا معلوم می شه ..سرکار رحیمی سوار ماشین شو بیارشون پاسگاه.....چشم قربان.

به به کوکب خانوم تو رو هم اینجا اوردن..اره بابا رضا شیرین کاشته دخل مامور پلیسو زده ..مگه رضا دست از دزدی برنداشته بود...ای بابا اون که می دونی

پنهون کاره..می دونی کوکب جون چی شده...چی شده سارا چرا داری گریه می کنی ماشینو پولای تو بانکمو ازم گرفتند می گند باید معلوم بشه از کجا پول اوردم

خریدم اگه بگم چطوری که دیگه خبری از ماشینو پولام نیست حالا چه خاکی تو سرم بریزم........حالا فعلا ننمن غریبم بازی در نیار که پاک وضع خودمون از تو بدتر

ضد حال خوردیم خیر سرمون زن و شوهری یکبار با هم مثل ادم حرف بزنیم  که اینطوری شد........ حالا هم غصه نخور دوباره از نو شروع کنی همین سال دیگه

بهت قول می دم یک رنو بتونی بخری...........نبابا صدات از جای گرم بلند می شه با این بگیر بگیرا ..حالا فعلا فکتو ببند یک چورت می خوام بزنم بلند شدم با هم

صحبت می کنیم یک خاکی سرمون می ریزیم..پاشو درو دارند باز می کنند........کوکب کدومتونید........منم خانوم پلیس ..............پاشو آزادی .......خب دیگه سارا

یک چشم ما رفتیم نگران نباش همه چیز درست میشه..برو بابات دلت خوشه.............به هر حال ما رفتیم......................

چند ماه بعد...............

بچه ها این خبرو که تو صفحه حوادث نوشتند خوندید........باند متکدیان معروف به رضا چار چشم؟!

حالا اینجا شو گوش کنید یکیشون تو حساب بانکیش ده میلیون پول داشته تازه ازشون یک رنو و ماتیز هم مصادره کردند کارشون تیغ زدن بچه جوونا بوده......

کو کجا نوشتته عکسشون رو هم زدند گفتن هر کی ازشون شکایت داره به شعبه ی یکم مراجعه کنه...............

بچه ها ...بچه هااینجارو من این زنه که عکسشو انداختندنو می شناسم خودشه همون که من براش پاستور بردمه ناکس این کاره بوده خوب شد گولشو نخوردم.

 

داستان کوتاه-مدل جدیدا-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1386


  

صبح را خروسی از لا به لای آشغالها صدا می زند.دستانش را گرم می کند خرجش هم دو سه تا

نفس عمیق است که خفیف بیرون می دهد.خدایا شکرت هنوز زنده ام که مردگی کنم.

و کارتن باقی مانده ی پیتزاهای دیشب را با پایش هی می زند تا یخ کردگی بدنش با مقداری نور

که از بالا به زمین بخشش می شود باز شود.خب صبحانه رو چکار کنم؟و به راهی که شاید زود یا دیر

ختم شود با قدم هایی که یاریش نمی کنند تا تندتر برود و چشمانی پف کرده و قرمز می رودو می رودو

می رود؟کنار درخت می ایستد و تکیه می دهد نگاه می کند کله پزی تماشا ..و مشتری هایی که به اندازه ی

جیبشان و سنگینی و سبکی آن نه به ریال بلکه تومن تومن و هزار به تومن و شایم بیشتر خرج می کنند

و سبکی بر سنگینی پیشه می گیرد تا بتواند بناگوش و پاچه و مغز و...بخورند.

و کله پز که از گرفتن پول با دست عارش می شود و سطلی سفید و پول های در هم ریخته...و کله پز که

دستش را بعد از یک سرتکان دادن به پایین تر از جایی که شکمش قرار دارد می بردو..و باز چشم و زبان

به داخل پیش دستی گلدار چینی می گذارد و تحویل مشتری می دهد.

و به مرد کنار درخت اشاره می کند و ظرفی پر از آبگوشت به او می دهد و نانی به تازگی نان های گوشه ی

اتاقک مغازه.

*****************************

کنار خیابان را گرفته و به بالا می رود و باز از بالا به پایین و از چپ به راست تا چشمش به پرادویی

می افتد که زن و مرد جوان که بابت پوشاندن خودشان سنگ تمام گذاشته اند.با دیدن آنها پا به فرار می گذارد

و به پشت دیوار کوچه ی معلم خودش را می رساند و هی سرک می کشد تا زن و مرد جوان به فروشگاه چینی

ایرانیکا می روند.نفسهایش تندو تند هدر می روند.و گربه ای که از بالای دیوار به او نگاه می کند..و گربه ای که می رود تا

به جایی برسد.

******************************

روبروی آینه می ایستد و به خودش نگاه می کند که به خودش نگاه کرده باشد.و خودی که به خودی خود تغییر می کند..

کاپشن و شلوار جایشان را به کت و شلوار می دهند و کروات.و کلاه مشکی گوشه اتاق رها می شود تا شب دوباره به

به سر شود و یک جا به جایی دوباره و همیشگی.

به عکس قاب گرفته ی گوشه ی کمد نگاه می کند زن و مردی جوان و عکس دیگر یک زن میانسال و روبان مشکی گوشه ی

قاب عکس.

در حیاط را باز می کند و سوار بر یک بنز نوک مدادی می شود و بعد از روشن کردن ماشین و گرم شدن سریع فضای

داخل که بسیار جاباز و راننده هم بی معطلی همچنان که سگی تاریکی شب را فریاد می زند و پا به پای هم به آرامی

و دور شدن و عقب ماندن سگ و یک کوچه و پیچیدن و ناپیدا شدن از دید دو چشم خیره شده و زبانی در آورده و نفسهایی

که به هدر می رود .می رود تا به میهمانی دعوت شده ای میهمان شود.

***************************

آقاجون شیرینی نخورید براتون ضرر داره.

نه دخترم هیچی برام ضرر نداره اومدم ناسلامتی میهمونی.

اما آقا جون دکتر براتون منع کرده.

چی رو شیرینی رو چربی رو اصلا اگه بخوام به حرف دکترم کنم نباید هیچی بخورم که.

به به آقا بهروزم اومد.

سلام آقای حقانی.

سلام به داماد عزیزم..گفتم که بگو پدر حالا اگه خواستی یک جانم اضافه کن.

هر چی پدر زن عزیزم دستور بدند چشم.

میز شام را نگاهی می اندازد از مرغ و گوشت و انواع خورشت که باید بزودی به دور ریخته شوند.

*******************************************************

سر قطعه 23 می ایستد و همان ردیف را بالا می آید سنگ سفید و نوشته هایی که آن را سیاه کرده است..

مشخصات اولیه یک انسان از تولد تا مرگ با زنش که نیست و اگرم هست جایی پایین تر از جاپای اوست

و اگرم هست که او نمی بیند..تا حرفهایش را به باد هوا بدهد و به گوش او برساند درد دل می کند کلاهش

را از سر بر می دارد و دستی به موهای درهم به شکل در آمده اش می کشد و صافشان می کند.

با دستی اشکش را پاک می کند و با دستی آب بینیش را که از بینیش به دهانش می رسدو از دستش به لباسش.

********************************************************

قطعه 10 را بالا می آید سرسنگ به سنگ می گذارد و زیر لب می خواند.

حقانی یک نوگل پرپر شده از همین مرد و همین حقانی.

قبرگردیش که تمام می شود سوار اتوبوس می شود و به جایی نزدیک به محل زندگی

و پنهان شدنش از آن چیزی که باید به ظاهر پنهان شود و از همان روز که همان زن را به خاک

کردن و چندی بعد که همه چیز بهم ریخت و او هم مثل همه چیز بهم ریخت و از او این شدو این ماندو..

و دوباره مثل همیشه جا به جایی و عوض شدن و خوابیدن در جایی که خروسی صبح را از لا به لای

آن صدا می زند.

.............داستان کوتاه-بدل-نویسنده-حسام الدین

شفیعیان.......................................

1388


  

صدای باز و بسته شدن در شاید یک روزی بالاخره اون پیداش بشه اون که من منتظرش هستم در تخیلاتم

به یاد صورتش می افتم چشمانش خیلی وحشت آور است.مخصوصا وقتی بهت زل می زنه..انگار که عدسی

و قرنیه چشمش داره از جا در می یاد دستاش هم خیلی زمخته از همه بدتر کله اش است مثل یک توپ بسکتبال

می مونه اون یک دختره نه اصلا یک پسره شاید هم یک قورباغه است ولی هر چی هست خوشکله اصلا مگه

یک قورباغه خوشکل شایدم اون یک پیوندی با طاووس داره که خوشکل شده..ولش..اصلا از عشقش می یام بیرون

می رم و پنجره رو باز می کنم امروز خیلی روز خوبیه واقعا مخم به کار افتاده حالا باید استفاده کنم باید تا جاداره

فکر کنم به به چه هوایی چه درختای زیبایی چه صدایی داره اون بلبله چقد جیک جیک می کنه اصلا حالم ازش بهم خورد..اون گنجشکه

از همه بهتر می خونه چه..چهچهی می زنه.نگاه کن اون درخت رو مثل درخت کریسمس می مونه بابانوئل رو نگاه چه لباس نارنجی

قشنگی پوشیده داره کنار درخت رو جارو می زنه حتما امسال هر کی کادو بخواد باید یک فصل با اون چوب کتک بخوره..

برم توحیاط یک چرخی بزنم چرا این درو بستن مامان..بابا بخدا نمی خوام برم که دختربازی دیگه از اون قرص ها هم نمی خورم

فقط می خوام برم کله اون بلبله و گنجشکه که اونقدر زیبا می خونند و بکنم می خوام جاسویچی درست کنم اگه باز نکنید به در و

دیوار می پرم ها بازکنیددیگه..من چقداحمقم این در که بازه من چقدر الکی داد می زنم ولش کن اصلا یک سی دی می زارم حالشو می برم

چرا دستگاه ضبط سرجاش نیست حتما کار این دختره عقده ایه حالا خوبه من فقط سرشو شکستم نگاه کن چی لج کرده هم در اتاقمو

بسته هم وسایلمو برداشته اینا خیلی آنتیکن اصلا آخر فسیلن یک تومن پول خورده بود اصلا مهم نیست بی خیالی طی می کنم باباجون

که بیاد می گم یکی بهترشو بخره یادش بخیر دوره دبیرستان چه صفایی داشت اون دوستم رضا واقعا که پسر گلی بود چقدر هی بیخ گوش من گفت

با منوچهر راه نرو چقد تو درسا کمکم می کرد با اون منوچهر هم که همیشه یا پی سیگار یا سی دی یا قرص بودم اصلا مهم نیست چون اگه الان

هردوتاشون اینجا بودند هر دوتاشونو تکه تکه می کردمو باهاش سالاد درست می کردمومی خوردم چی می شد سالاد بچه مثبت با بچه منفی

ویتامینش هم می شود O+وO-اون پسره رضا که فقط یاد داشت نصیحت کنه همش هم حرفای خوب می زد اونقدر از من درس سوال کرد

که من قاطی کردم باز دم منوچهر رو گرم یک پا انرژی مثبت بود پر از هیجان و نوآوری واقعا تو کارای خلاف دانشمندی بود هر روز

یک اختراع جدید می کرد مامان..بابا درو باز کنید داره ساعت یک می شه ها الان مدرسه ها تعطیل می شن می رندها..وای خدا ی من

نگاه کنچه اتومبیل قشنگی در خونه ما پارک کرد شبیه آمبولانسه اون دونفر که ازش پیاده شدن چقدر مثل فیلما می مونند

لباساشونو با هم ست کردن هر دوشون لباس یکدست آبی پوشیدند واستا براشون یک هدیه بفرستم آقا..آقا اینجارو نگاه کنید اینم آب دهن

من یادگاری برای شما..وای خدای من دارند در خونه ما رو می زنند الانه که بیاند حسابمو برسند بهتره از این بالا بپرم ارتفاعی نداره..

وای خدای من مثل اینکه من مردم نگاه کن چطوری سرم به کف آسفالت له شده کجا می برید منو بابا با هاتون شوخی کردم جنب ندارید مامان..بابا

کجایید که دارند پسرتون رو می برند.

 

داستان کوتاه-مغز متفکر-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1385


  

دمش را تکان می دهد و به حالت یکوری می دود.دوازده و بیست دقیقه نزدیک به یک خرابه گوش تیز می کند

تا صدای چند بچه گربه را بشنود و بدنبال صدا می رود و دیدن چند کوچولوی رها شده نزدیک و نزدیکتر و دور و

دورتر تا خسته می شود و دوباره بر می گردد سرجای اولش و نگاه می کند .آرام به دنبالشان می رود گربه ای دیگر

و چند تکه آَشغال گوشت و آن طرفتر سیخ ماهی و استخوان پاچینی در پلاستیک روباز مشکی.

سه و پنج دقیقه با دیدن جنازه ی یک گربه در کنار خیابان که بدجور له شده یکجا می ایستد و دیگه حرکت نمی کند

نگاه می کند و دوباره به راهش ادامه می دهد تا باغ پشت کوه سرخ آباد ..چند تا وانت آبی و کارگر هایی که بیل بدست

آخرین ضربه پا را می زنند و دست می شویند و غذا می خورند نان و تخم مرغ و سیب زمینی کمی هم برای او می اندازند

آرام آرام جلو می رود و شروع به لیس زدن می کند و نخورده ول می کند و بر می گردد.

ساعت پنج و چهل دقیقه نزدیک به بهشت زهرا می شود و از میله ها بالا و پایین می رود کناره ی جدول را می گیرد و می رود با دیدن نگهبان

می ایستد و چخه چخه گفتن و چند تکه سنگ از باغچه و به هدف نخوردن و فرار کردن به بیرون از نرده ها ی زرد رنگ.

فروشنده ی گلاب و شمع و خرما با دیدنش یک دانه خرما از جعبه رونمایی بر می دارد و پرت می کند به طرفش و باز هم لیس زدن و نخوردن مدام می گوید

بخور بخور درجه یکه گیرت نمی یاد و کلی حرف دیگه که حوصله سگ را سر می بردو می رود.

ساعت هفت نزدیک به بازار چه ی محمودیه بوی کباب است که بلندست و نجات یافتن از مرگ حتمی..پراید و یک لحظه ندیدن و دویدن به سمت پیاده رو..

چند نفری دور هم جمع شدن و دارن کباب می خورن و دوتکه گوجه از یک سیخ و چند سیخ خالی و نان سنگک تکه شده خبری از پرت کردن

یک تکه کوچک یا بزرگ گوشت چرخ کرده ی به شکل در آمده نیست و بالاخره تکه ای کوچک و دندانهایی خراب و زبانی در آورده شکمش تکان تکان

با دویدنش اینور آنور می رود و دمی که تکان می خورد و خوردن ساچمه ی بادی 4/5به کنارش دوان دوان از آنجا فرار می کند.

ساعت نه و سه دقیقه و ده ثانیه خیابان ترافیکش سبکتر می شود و نور از تیر چراغ برق و روشنایی چشم های قرمز شده اش از سو بالای پرادوی سفید رنگ

............دمش چند بار تکان می خورد زوزه های آرام و آرام تر و پرادوی چراغ خاموش و شیشه ی تار عنکبوتی شده ی اتومبیل که سر خیابان بیست و یکم

مجبور به توقف شده است و سگی که کم کم خوابش گرفته.

 

سگ ها خواب ندارند-داستان کوتاه-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1387


  

درست چهارده تا تیر شلیک کردم..همه بهت زده رو زمین دراز کشیده بودن و به هم نگاه می کردن.

شیشه عقب تویوتا خورد شده بود.هر سه نفریشون ساکت شده بودن.یوزی هم به کارشان نیامده بود.

درست کنار تابلوی توقف ممنوع متوقفشون کردم.

جمعیت هر لحظه بیشتر می شد..چند تا تیر هوایی شلیک کردم تا راه باز شد..جلوی یک موتوری

را گرفتم و پیادش کردم..شوکه شده بود فقط نگاه می کرد و حرفای الکی می زد از اینکه هنوز

اقساط موتورش تمام نشده تا بهش رحم کنم و با یک وسیله دیگه فرار کنم..منم با یک لگد محکم

پرتش کردم تو پیاده رو گازشو گرفتم و از اونجا فرار کردم بعد از اینکه مطمئن شدم کسی دنبالم نیست

کلاشو انداختم تو یک خرابه و رفتم خانه.ساعت هشت بود.با بلند شدن صدای آژیر به پشت پنجره اومدمو

بیرونو نگاهی انداختم چند تا الگانس با دوتا پاترول شیشه دودی محله رو محاصره کرده بودن تا من نتونم

فرار کنم .رفتم سر وقت کمد چوبی کنار میز کوچیکه پشت لباسا ساکمو مخفی کرده بودم..کشیدمش بیرون

توش یک کلت کمری با کلی فشنگ داشتم.خشابو پر کردم صداهایی از بالای پشت بام به گوشم می رسید.

نیروهای ویژه به دنبال راه ورود به ساختمان بودن..اما تلاششون بی فایده بود.رفتم کنار پنجره انگار دیده بودنم

چون چند دقیقه بعد دیگه شیشه ای تو خانه نبود که سالم مونده باشه رو موکت پر بود از خرده شیشه چندتا تیر

پشت سرهم شلیک کردم.فقط کشیدمو بی هدف زدم به در و دیوارای اطراف می خورد یکیشم خورد به آژیر

الگانسو خوردش کرد.گاز اشک آور انداختن خانه پر شده بود از دود هایی که بدجور چشمو می سوزوندن..دستمال برداشتم

و خیس کردم گرفتم جلوی صورتم تا اومدم برگردم به طرف پنجره که با خوردن مایعی پرفشار به صورتم رو زمین افتادم.

چشم که باز کردم دیدم تو یکی از اون پاترول شیشه دودیا صندلی عقب درازکش شدم..بلند شدم که ببینم کجا هستم که دوباره

با اسپره افتادم کف ماشین .صدای بازو بسته شدن در آهنی به گوش می رسید دور می زدن  دور محوطه معلوم بود که فضای

باز آنجا قدرت مانور و به آنها می داد چون با سرعت بالایی دور می زدن تا بالاخره با خاموش کردن ماشین منو پیاده کردن ..دیگه نبودن یعنی هیچکس

اونجا نبود..فقط دیوارای بلندی که بدون پنجره تاریکی رو به اونجا دعوت می کردن..رفتمو یک گوشه نشستم کم کم خوابم برد.

وقتی چشم باز کردم هنوز همونجا بودم.خیلی سرد بود بلند شدم مدام دور اتاق دور می زدم از اینور به آنور می رفتم..خبری هم از غذا نبود تا عصر

که درو باز کردن ..یک سرباز و فرستاده بودن تا برام چیزی بیاره معلوم بود بالا خدمتیه یک کاسه آبگوشت با یک تکه نان سنگک

نفهمیدم چجوری باید تمومش کنم چون آبشو سرکشیدم و نان هم که یک لقمه شد.دیگه خبری از بی حالی و سرگیجه نبود سرحالتر شده بودم

نه خبری از بازجویی بود  ونه ماموری که بیاد و بهم سر بزنه  داشتم از تنهایی دق می کردم کارم شده بود به در دیوار نگاه کردن

تا بالاخره اومدن سراغم  هنوز داشتم صبحانمو می خوردم کره و مربا بود که درو باز کردن دوتا لباس شخصی که هیکل درشت

و ریش پری داشتن منو با خودشون بردن..از یک راهرو ردم کردن داخل یکی از اتاق های بی شماری که در آنجا بود بردنم.

فکر کنم اتاق بازجویی بود. یک میز آهنی و صندلی چوبی کلی حرف زد تا بهم بفهمونه که جرمم امنیتیه و برای هر کدام از کارهایی که کرده بودم

مصداق هایی را می آورد که با آنها آشنا نبودم..حتی بهم گفت که می دونه من جزو باندهای سیاسی و تشکیلاتی نیستم و یک خود سری هستم

که کله ام بوی قرمه سبزی می دهد و باید آرام بشوم.

شروع کردم به دفاع کردن از خودم از اینکه قانون خدارو اجرا کردم و بالاخره اینکه گفتم یکی باید جلوی اون زمین خوارهای بی همه کسو

می گرفت که اون من بودم.

و اینکه نقشه ای حساب شده ای را کشیده بودم که مولای درزش نمی رفت و حتی از قرار آن روز آنها هم خبر داشتم و می دانستم

که با یک کلاهبردار دیگر مثل خودشان قرار دارند و کلی حرف دیگر که هیچکدامشان برای بازجو دلیل به حساب نمی آمد.

و پاسخ دومین سوال را که در مورد خرید اسلحه و نحوه ی تهیه کردن آن بود را اینگونه گفتم که از یکی که تو کار قاچاق اسلحه است

خریداری کرده ام و این شخص هم به احتمال بسیار قوی از ایران فرار کرده است.پرونده ام سنگین بود کشتن سه زمین خوار و حمل سلاح

..اعدامم می کردن.

بالاخره بعد از مدتی بازداشت و تکمیل گزارشاتشان.منو به دادگاه انقلاب فرستادن با حکم قاضی که بعد از چند جلسه با حضور اولیاءدم

برگزار شد رای را صادر کرد به سه بار قصاص نفس و چند چاشنی دیگر برای پر ملات شدن آن که به من خوراند.

الانم یکسالی می شود که در این زندان هستم.

من م. پ از کاری که کردم پشیمان نیستم و مطمئن هستم که به بهشت خواهم رفت.

1387


  
<      1   2   3   4   5   >>   >