سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :8
بازدید دیروز :16
کل بازدید :14861
تعداد کل یاداشته ها : 42
103/2/23
3:20 ع

تو از کوچه باغ زندگی پر کشیدی

صدای برگ ها را شنیدم

درختان با بادهها عشق را رقم زدند

صدای لرزش چشمانت و عقربه های ساعت

من را فراخواندی برای لحظه ای و خداحافظ

دیگر نیستی تا یاری ام کنی

خسته ام خسته ام به اندازه ی قطاری که 

هیچکس خستگی اش را بجز مرد بیدار 

و ستاره ها نمی داند

خسته ام به وسعت طولانی ترین شعر مردی که

صدایش نم خیس... برگ ها را جارو میکند

تو در کدام سیاره ای آدرست را دیگر نگو

بگذار 

تنها باشی

تنهای تنها

هیچکس خستگیت را 

درک نمیکند

تو در سیاره ای هستی که 

آدرسش را نمی دانی

و عاشق محبت

//آدم برفی//


  

ساعت پنج و سی دقیقه..همه دنیا بهم می ریزه من مطمئنم یعنی نود درصد باید همه چیز طبق یک فرضیه ی از پیش تعیین شده زیرو رو بشه.

ساعت پنج و سی دقیقه شروع تمام این ماجراهاست که به مدت 2ساعت ادامه خواهد یافت و قراره دنیا بهم بریزه حالا هنوز یک ساعت دیگه مونده تا بهم ریختن همه چیز.

قراره نیم ساعت به عوض شدن همه چیز یک زن و شوهر بدون قرار قبلی به یک رستوران برن و تا میتونن بخورن اونقدر که همه جارو رنگی کنند حتی لباساشونو که تازه خریدن و دوتا توله سگ سرخ بشن تو روغن و چشمانی که بر خلاف توله سگان قراره همون شکل ریز بمونن.مثلا مشتی صابر بقال سر کوچه که نشسته و داره یک مشت تخمه سیاه ریزو باز و بسته میکنه یکهو پاش گیر کنه به اون حلب روی آتیش و با صورت بره تو شعله ی آبی..گاهی زرد و صورتش مثل تخمه هاش سیاه تلخ بشه.محسن که همیشه عادت داره با تلفن همگانی مثل موبایلش حال کنه قراره بعد از کلی بد و بیراه شنیدن از آنور خطی با مشت بزنه رو شماره گیر و انگشتش از بند در بره و یک پراید سفید رنگ هم فرمونش ببره و با سرعت هشتاد کیلومتر بکوبه به محسن و با کیوسک بکوبونش به تیر چراغ برق سر خیابان گلسرخ.همون پراید سفید رنگ ساعت پنج و بیست دقیقه از قصابی محل گوشت چرخ کرده خریده بود که سر چربی اون کلی ناراحت بود و چون از سبیل های قصاب می ترسید باید با عصبانیت سوار پراید مدل 83سفید رنگش میشد و با سرعت هشتاد کیلومتر بر اساس عقربه ی کیلومتر شمارش انداز..و عصبانیت راننده کلی له کنه و محسنو با اون موهاش چسب کنه به ستون مقابل بقالی مشتی صابر .و مشتی صابر با شنیدن صدای مهیبی با عجله از پشت پاچالش پاشه و پاش گیر کنه و اون اتفاق رخ بده.

 

پشت خطی یعنی همون که چندتا بدوبیراه به اینوری گفته بود سمیه نامی است که بعد از اون تلفن میره لب پنجره و کلی گریه میکنه که از قضا دونفر رهگذر که از این سمت و اون سمت می اومدن با نگاه کردن به اون پشت پنجره ای یکی با دوچرخه و یکی پیاده به هم می خورنو کلی زد و خورد میکنن که یک دندون با یک شکستگی دماغ نصیب هر دوشون میشه.پریدن دوتا گربه ی گر و نسبتا پرمو ی عصبانی به هم و زنگ تلفنو..خوردن یک بستنی و آب شدن یک هواپیمای گیر کرده به یک برج به هم چسبیده..همجارو کثیف میکنه و لب سفید شده ی یک کودک چهارساله که چشماشو میبنده و بعد از چند ثانیه دوباره باز میکنه.

من زنی هستم سی ساله قراره تو نیم ساعت کلی پیاز ریز کنم اونقدر که کلی گریه کنم .پشت پنجره به رنگ شب نگاه میکنم همه چیز آرومه خیلی ها خوابیدند و خیلی ها تازه بیدار شدند من مطمئنم تو این نیم ساعت یعنی نود درصد مطمئنم باید همه چیز طبق یک فرضیه ی از پیش تعیین شده زیرو بشه.

من شوهرمو می بینم که پراید شیشه عنکبوتیش با یک جرثقیل داره به زباله دون میره و لش له شده ی یک انسان برام شناختنش زیاد مهم نیست دنیای من با خورد کردن این پیاز ها به پایان میرسه بوی تیزش و اشکای شور من.رشته های تار به تار و بخار آب..خودش می خواست همه چیز این شکلی بشه سرم گیج میرود و دیگه نمی تونم تحمل کنم بازم قراره پازل تمام شدن دنیا رو تصور کنم خیلی سریع و تند همه چیز به هم ربط پیدا خواهد کرد.این حوادث مثل زلزله ای می مونه که هیچوقت امداد گری به فکرش نخواهد رسید که یک نفر زیر خروار ها فکر خاک خورده داره میگه کمکم کمک کمکم ک ن ی د.

داستان کوتاه-ساعت پنج و سی دقیقه-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1389

 

 


  

بنام خداوند بخشنده و مهربان

خسته ام خیلی خسته..اره خسته ام به اندازه یه ادم که فکر میکنه صد ساله که مرده..یعنی قبل از اینکه پدر و پدرش دربیاد بیرون و بگه بچه این دنیا که ما توش بودیم مالی هم نیست خسته ام.پنجره را هل میدهم و نوری که زودتر از من اون بالا داره میاد تا خودش رو به رخم بکشه.میگم خورشید اگه ادم بود شاید یه روزی دیگه نورشو به ما هدیه نمیداد یعنی فکر میکرد که چقد زرنگن ادما یا حتما میگفت به من چه یکی دیگه بتابه مگه چه خونی کردم که بتابم تازه بعدش بهم بگن اه چقد هوا گرمه و تقصیرارو بندازن سرگردن من و باز کنار دریا لم بدن و از نور من خودشون رو برنزه کنن یا افتاب بگیرن و بعدش اصلا انگار که من این بالا نیستم و اصلا کسی از من یادی هم نکنه حتما باید یه روزی خورشید هم از جنس ما بشه تا بفهمه که ما چی هستیم یا ما چکاره هستیم.اهای خورشید بخدا من هم قدر تو رو نمیدونم تا وقتی که هستی بزار وقتی برا همیشه خاموش شدی اون موقع میفهمن که تو چی بودی و کجا بودی.تازه میفهمن که چه خبره الان فقط به جنسیت تو کار دارن که ایا خورشید مرده یا زن تو به دل نگیری ها...به زندگی سلام میکنم ولی انگار خوابم میاد خیلی سردمه بیا و زندگی اون روی زیبا تو به من هم نشون بده.اخه من خیلی دلم گرفته یکوقت فکر نکنی دارم شکایت میکنم نه دارم فقط میگم چرا اخه چرا هیچی از اون همه قشنگیتو ندیدم البته تقصیر تو نیست یه چیزی تو ما ادما افتاده که نمیزاره به تو قشنگ نگاه کنیم.اونم خیلی چیزیه یکی دوتا که نیست خلاصه زندگی بجای اینکه تو به ما حال بدی ما داریم حال تو رو میگیریم شایدم بر عکس نمیدونم گناهکار اصلی این دنیا ما هستیم یا تو یا کی.اصلا چه فرقی داره یا نداره همینجوریاست.زندگی رو مینویسم تا شاید یه روزی اونم به من نگاه کنه.زندگی اصلا خودت بگومعیارت برای زندگی چیه اصلا مگه این کره ی زمین که ما توش هستیم متری که نه ولی همون متری چنده بیشتر از قد ماست نترکی یکوقت که ما رو هیچ جا راه نمیدن میگن میریم مریخ ولی بخدا مریخی ها هم از دست ما شاکی هستن معلوم نیست چند تاشون یا خیلی هاشون رو چکار کردیم بدبختای بیچاره اومده بودن برای دوستی اومده بودن پیام عشق رو بدن ما ورداشتیم اونارو کردیم موش ازمایشگاهی.

خلاصه زندگی داستانت از این قراره ببخشین دیگه که کم گفتم اخه از قدیم گفتن کم گوی و گزیده بنویس تا مخاطب نشود خسته ولی تو به دل نگیر که داستان زندگی زندگی زندگی این زندگی تا بوده همین بوده و تا هست همین هست.

نویسنده-//آدم برفی//


  

//میهمان آقا//

مرد با دیدن میهمان ها رنگش سفید شده بود:هنوز سفره ی خالی خانه را پر نکرده بود.بعد از سلام و احوالپرسی به بهانه ای از میهمان ها غذر خواهی کرد:و دروغی را گفت که حالش بد است و باید برود:میهمان ها بسیار جا خورده بودند چون از راه دور آمده بودند مرد بیرون رفت چند قدمی که رفت مردی او را صدا زد:مرد گفت آدرس نمی دانم و اخم هایش را در هم کرد.

مرد گفت آدرس روی پاکت است شما میهمان آقا هستید.

به پاکت نگاه کرد 4نفر و به میهمان ها تعداد درست بود"و اشکهایش که حلقه میزدند بر روی پاکت.

........................................

//سلام به ضامن آهو//

سارق با دیدن پول در دستهای پیرمرد نقشه ی شیطانی اش را در سر سامان داد و با موتور به سمت هدف حرکت کرد"

پیرمرد روبروی حرم ایستاد و سلام داد.

و موتوری که بالای وانت بود.

سارق در فکر موتورش بود که آژیرهای اتومبیلی آن را با خود همراه میکرد.

..................................................

//لبخند//

پسرک با دیدن گنبد نورانی لبخند زد"

رنگین کمان از آسمان به زمین موج میزد"

.....................................................

 

نویسنده داستانک ها-حسام الدین شفیعیان


  
<   <<   6   7   8   9      >